در هر لحظه نمیتوان بر دو مدار بود، آدم هر لحظه بر یک مدار است. اگر الان بر مدار عشقی، در همان حال نمیتوانی بر مدار یاس و ناامیدی باشی. اگر بر مدار یاس و ناامیدی هستی نمیتوانی بر مدار عشق باشی. یک لحظه گاهی بر اثر یک حادثه مدارت تغییر میکند و این تو هستی که باید تلاش کنی و تصمیم بگیری برگردی بر مدار عشق یا بمانی بر مدار یاس. تو باید تصمیم بگیری ده دقیقه در یاس بمانی یا تا آخر عمر. اگر عاشق باشی خیلی هم نباید مراقب باشی. فقط چون گاهی بر اساس اتفاقات بیرونی آدمی به یک باره از مدار عشق خارج میشود، باید مراقب باشد که زود برگردد بر مدار عشق (زود برگردد به خانه). اگر وارد مدار عشق شوی، عشق از تو مراقبت میکند. عشق خودش مواظب است از معشوقت به حد کافی آرامش کسب کنی و به حد کافی حس والگی و شیدایی به تو دست دهد و... همانطور که وقتی بر مدار یاس و ناامیدی هستی یاس و ناامیدی از تو مراقبت میکنند، مراقب هستند دل نبندی و انگیزه نداشته باشی و شاد نباشی. اگر یاس را بپرورانی یاس در تو بزرگ میشود و اگر عشق را بپرروانی عشق در تو بزرگ میشود. باید مواظب باشی وقتی به هر دلیلی از مدار عشق خارج میشوی دوباره به آن بازگردی.
دوستت دارم جمله ساده و کوتاهیست که فکر میکردم میشود به آن تکیه کرد. حالا که نگاه میکنم میبینم هر وقت چیزی را به دوست داشتن سپردم، از بیخ خراب شد. زیادی روی این دو کلمه حساب باز کرده بودم. هر جا که گیر میکردم دوست داشتن را از زیر عبا بیرون میکشیدم به این امید که مثل عصای موسی برایم راه بگشاید. البته که مشکل از کلمه نبود. مشکل منم که خودم را به دوست داشتن سنجاق میکنم. که معطل مینشینم عشق معجزه کند. امروز فکر میکنم دوست داشتن مثل بنزین است. همانقدر خانمانسوز اگر کبریت بگیری زیرش. همانقدر سیاه و زننده، اگر مثل گلاب بپاشی روی سر مردم. و همانقدر پیش برنده اگر بتوانی بریزی در موتور زندگی. عشق هم مثل هیچ چیز دیگری مقدس نیست. هیچ کس با دوست داشتن، یا نداشتن پاک یا گناهکارنمیشود.
اصلاً مهم نیست که آدمها در عشق ورزیدن و نگه داشتن رابطهها چقدر ناامیدکننده باشند؛ چون عشق، دوام و قدرت خودش را از آدمها نمیگیرد. درست مثل زندگی که همیشه در جریان است؛ شتابان و جسور. چشم باز میکنی و میبینی دوباره درختها دارند شکوفه میدهند، رنگ سبز تند برگها چشمت را میزند و هوا بوی شکفتن میدهد و این وسط چه اهمیتی دارد اگر آدمها افسرده و خسته باشند؟ زندگی کار خودش را میکند. ما مرکز همه جهانهای ممکن نیستیم. عشق هم از پیش، به نوک قلههای احساسات رسیده و تمام دشتهای عاطفه را فتح کرده و ما آدمها باید سینهخیز و کورمال کورمال به سمتش برویم. برای همین، فارغ از اینکه در چه وضعیتی باشیم، همیشه شنیدن شعری عاشقانه میتواند برای چند لحظه به یادمان بیاورد که چه هستیم؛ انسانی که میتواند دوست بدارد، آدمی که میتواند خودش را در دیگری ببیند و بفهمد. بعد دوباره لحظهای دیگر همهچیز فراموشمان میشود، اما عشق به کار خودش ادامه میدهد. من گاهی آن لحظه را توی مشت میگیرم. لحظهای که میتواند کش بیاید. شادیِ فهم چیزی که هست و نیست. کمی با آن میرقصم، کمی خودم را در آن تماشا میکنم و بعد تا بازآمدنش به زندگی فرصت عبور میدهم.